یک زمانهایی در بعضی روزها وجود دارند که ممکن است فکر کنی نفس کشیدن برایت بس است. مثل همین الان که من از خواب بیدار شدم. ناگهانی. در ساعت 9:40 دقیقه از خواب بیدار شدم از گریه خودم و حس کردم زندگی با تمام سنگینی، با تمام توانش خودش را به من تحمیل کرده است. چراغ اتاق خاموش بود، خواهرم کمتر از 10 متر با من فاصله داشت و در هال نشسته بود. گوشی تلفن را برداشتم، هیچ پیغام و خبری برای گفتن نداشت، مستقیم به گالری رفتم و عکسش را باز کردم، بیشتر از 10 ها متر با من فاصله داشت، بیشتر از هر متر و عیاری فاصله داشت. دلم میخواست زنگ بزنم و بگویم نجات دهنده من باش. یا فقط باش . واقعا باش. دنبال بازنده یا برنده نیستم.دنبال اثبات چیزی نیستم ولی از همه بیانصافیها خستهام. از همه کارهایم خستهام و نمیدانم چطور باید درستش کنم. ولی میدانستم تحمیل چیست و وقت پر کدام است و دغدغه واقعی یعنی چه و احساس من کجای همه این موارد جای میگیرد.
بعد دیگر هیچکس به ذهنم نرسید. کاملا هیچِ هیچِ هیچ!
بعد از آن بیدار شدن ناگهانی هیچ کسی نبود که بتوانم دلم را به او نزدیک حس کنم، احساس بیکسی و احساس تنهایی هر دو با هم بود. فشار بود و امید و انگیزه و هدفی هم نبود.
در قلبم دنبال چیزی میگشتم دلگرم کننده، حتی خودم را هم پیدا نکردم. و فکر کردم اگر هم نباشم زندگی فرقی به حال کسی نخواهد کرد. شاید سرنوشت آدمهای بد اینجورست.