۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

نمىتونم فكر كنم، حرف بزنم، تمركز كنم، راه برم، بشينم، بخوابم...
نمىتونم زندگى كنم.
چرا اينكار رو با من كرد؟ چرا اينكار رو با ما كرد؟  با همه توانم دارم زور ميزنم .

خوردم كرد.

۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

آدمهایی هم هستن تو زندگی هر کسی، که لازمه دو نسخه دیگه هم ازشون وجود داشته باشه. یه نسخه جیبی؛ این نسخه رو باید گذاشت توی جیب و همه جا همراه داشت. بخاطر قوت قلبی که حضورشون می‌ده. یه نسخه تزیینی؛ این نسخه رو باید گذاشت لب طاقچه، روی پاتختی جایی و فقط نگاه کرد. بخاطر حس اطمینانی که با نگاه کردن بهشون تو وجود آدم میاد.
اما واقعیت اینه که اغلب این آدمها فقط یه نسخشون گیر میاد. نسخه دور، مشغول و خارج از دسترس. 

۱۳۹۳ دی ۲۱, یکشنبه

خوبی­ش به اینه که آدم می­تونه به خواب امیدوار باشه هنوز برای چیزهای خارج از دسترس. اینکه بالای تپه­ای تاریک اتاقی شیشه­ای باشه و هوا سرد باشه. تپه فاصله زیادی داره، دوره در واقع ولی به نظر نزدیک میاد. به نظرت خاصیت خواب اینه که می­تونه هر چیزی رو به زنجیر خواسته­های خودت در بیاری. می­تونی چیزهای دور رو نزدیک بیاری. اینکه اتاق شیشه­ای بالای تپه با یکی دو دیقه راه رفتن دست یافتنی می­شه. در کرکره­ای رو باز کنی. اونجا خوابیده باشه. بهش بگی پاشو وقت نداریم باید بریم از اینجا. اصلا هیچ ایده­ای هم نداری چرا این جمله رو گفتی؟ قبل از این صحنه مگه چه اتفاقای دیگه­ای افتاده بوده؟ بعدش قراره چی بشه ؟ اصلا وقت نداشتن در عالم خواب یعنی چی؟ اصلا زمان یعنی چی؟ بعد با خیال راحت، اونجور که خودش رو چپونده زیر پتو، میگه ول کن، هوا بیرون سرده وقت زیاده بیا این زیر گرم بشی.
بدی­ش هم به اینه که وقتی از خواب بیدار می­شی همه چیز محو می­شه. انگار اصلا وجود نداشته. همه چیز به سختی یادت بوده با وجودیکه خیلی خیلی واقعی بوده.

 مگر اینکه نصف شب اولین کاغذی که دستت بیاد رو برداری و روش بنویسی . بنویسی اون قسمت­هاییش رو که دوست­تر داشتی. 

۱۳۹۳ دی ۱۸, پنجشنبه

توی توئیتر هم نمیتونم بنویسم چیزی چون میدونم میخوونه. فقط اینجا هست. البته ادم چه نیازی داره که بنویسه. کم کم نه حرف میزنی نه فکر میکنی نه مینویسی. کم کم میمیری. خبر رو شنیدم فقط 23 سالش بود مرده بود. علتش سکته قلبی. بدون سابقه بیماری قلبی. ادم چه فکر میکنه. شاید من امشب که خوابیدم صبح بیدار نشم. فک کردم چه خوب میشه اگر صداش رو چند دقیقه بشنوم. اروم بشم. بدونم زنده ام. بدونم هستم. مهمم. سرم داره میترکه. کارم شده صبح تا عصر سر کار رفتن . اومدن خونه افتادن توی تخت خواب، عکس دیدن و گریه کردن.
قبلا که جیره ای بهم زنگ میزد هفته ای یکی دو بار. صداش رو ضبط میکردم موقع حرف زدن. بعد تو طول هفته گوش میدادم . برای اینکه بدونم هست . چند تایی از اون صداها رو هنوز دارم. بیشترش خالیه. کلی حرف میزدیم اما بیشترش سکوت بود. فقط تلفن رو مشغول میذاشتیم . دلم میخواست اونجا باشه. دلم میخواست تلفن رو بذارم روی اسپیکر برم کارهام رو انجام بدم و گاه گداری هم صداش بزنم و بدونم اونجاست و حواسش هست که منم این ورم. ولی خوب نمیشد. به جاش میرفتم تو حیاط خوابگاه و چند ساعت پشت تلفن سکوت میکردم.
الان چطور شده که من همش یاد گذشته ها میکنم؟ یاد اونروزی که میخواستم برم اهواز و باهام اومد تا فرودگاه. سرم رو گذاشته بودم رو شونه ش توی تاکسی و حس میکردم تو اسمونهام . حس میکردم چه خوبه این شونه ها مال منه. چه خوبه این ادم رو دارم. چه خوبه کسی رو دارم که نگاش که میکنم عشق همه وجودمو پر میکنه. پیشونیم رو بوسید وقتی سرم رو شونه هاش بود. بعدشم توی فرودگاه سرم همش روی شونه ش بود. دستمم گرفته بود.  اونموقع ها واسه خودش خیلی خفن بود همین بوسیدن. خیلی عشق بودن همین بوسیدن پیشونی. و من چقدر عشق میکردم. اسم دست گرفتن اومد. الان داشتم حساب میکردم اخرین باری که دستش رو اورد جلو که یعنی دستم رو بگیر کی بود؟؟؟ یادم نمیاد. اخه چرا با من اینجور شد؟ چون فقط بلد نبودم بهش بگم قربونت برم؟ من که توی دلم میپرستیدمش . نفهمید؟ فقط نمیتونسنم بگم قربون چشمای مشکیت برم مثلا. غیر از این چه کار کردم ؟ فقط میخوام بدونم مشکلم کجاست ؟ میخوام برم خودم رو درست کنم. دوست ندارم با این حس مزخرف زندگی کنم. دلم میخواد بمیرم اصلا. دوسش داشتم هرکاری میتونستم میکردم خوشحال بشه ولی اون منو نخواست دیگه. گفت خالا که محبت کردن بلد نیستی منم کاری ازم بر نمیاد. گفت بهم فشار اوردی برم به خونوادم بگم . چه فشاری اوردم ؟ یعنی من به اندازه اونهمه سال رابطه عاشقانه این حق رو نداشتم که ازش بخوام من رو به خونوادش معرفی کنه؟
حالم خیلی بده. ای کاش همونجایی که به دوستش گفتی خانوممه زمان می ایستاد. یا همونجایی که سمس زد منم دلم واست تنگه ف خانومم. چند بار سمس ش رو خوندم. انگار عطر داشت . میخواستم چند بار بخوونم که عطرش خوب وجودم رو پر کنم. میخواستم ذخیره ش کنم. میخواستم داشته باشمش واسه شبهای بعد، واسه سمس های بدون جواب بعدی.
همه اینا رو باید بنویسم . باید بنویسم که هیچوقت یادم نره این همه سال رو . که هیچوقت فکر نکنم اینهمه سال من و اون با هم چه عشقی رو رد و بدل میکردیم. بعد که همه اینا رو نوشتم اینجا رو باز میکنم و بهش میگم بیا همه اینا رو بخوون. بخوون و سعی کن یادت بیاد. من که باورم نمیشه یادش نباشه. از عمد میگه یادم نمیاد که من رو ناراحت کنه. نمیدونم هدفش چیه واقعا ولی از عمد میگه یادم نمیاد. وگرنه ادم یادش میره گرمای بغل کسی رو ؟ اولین حرفای عاشقانه ش رو یادش میره؟ نه باور نمیکنم یادش رفته باشه. خودش رو اینجوری نشون میده.
من مریضم !
خدايا كمكم كن.
هرجور كه خودت ميدونى. منو نجات بده. قول ميدم ادم خوبي شم. خدايا نشون بده كه هستى. ارومم كن.
اگر اینجا هم نبود من خناق گرفته بودم. اینکه هی مینویسم و هی خط میزنم. اینکه آدم نوشته هایش مخاطبی نداشته باشند ولی باز هم بنویس و پاک کن دلیلش چی میتونه باشه؟ امروز رفتم تا سر میرداماد. زنگ زدم که ببینمش. زنگ زدم که بگم بیا ناهار رو با هم بخوریم. خواستم بگم لعنتی من دوستت دارم، دوستت داشتم چرا با من اینجور کردی ؟ جوابم رو نداد. چندین و چند بار زنگ زدم . دفعه های اول به  بعد که زنگ میزدم دیگه برام حرفهایی که میخواستم بزنم مهم نبود. برام مهم نبود که بگم دوستت دارم چرا من رو تنها گذاشتی. برام مهم نبود که بگم قرارمون این نبود. اینکه همه قرارها رو خراب کردی به روی خودت هم نیوردی. اینکه بریم ناهار بخوریم هم مهم نبود. اینکه دلم تنگ بود، اینکه احساس میکردم زمین زیرپام خالیه و فقط میخوام خودم رو بهش آویزون کنم که فرو نریزم، سقوط نکنم هم واسم مهم نبود. به مرز دیوونگی رسیده بودم. یه تاکسی سوار شدم مستقیم. تا سر جردن رفتم . راه زیادی نبود میشد پیاده هم رفت ولی همون خالی شدن نمیذاشت که یک قدم دیگه بردارم . ممکن بود روی زمین ولو بشم. توی تاکسی داشتم گریه میکردم، عینک آفتابی گنده رو دراوردم گذاشتم روی چشمام که مثلا معلوم نشه دارم گریه میکنم. اما گریه م ناخوداگاه صدا هم درمیومد ازش. راننده فهمیده بود. مطمئنم فهمیده بود. چون آهنگ گذاشت. نمیدونم خواننده ش کی بود ولی صداش انقدری بلند بود که بتونه دنیاهامون رو از هم جدا کنه. هرچند من خودم هم تو یه دنیای دیگه بودم. وقتی سوار شده بودم پول رو حساب کرده بودم، به جردن که رسیدیم میخواستم پیاده شم دوباره خواستم حساب کنم، راننده ضبطش رو خاموش کرده بود و گفت خانم حواست نیستا حساب کردی. بعدم گفت اگه میخوای جایی بری برسونمت حالت خوش نیست. احساسات بدبینانه م اوج گرفته بود اما حال و حوصله بحث و حرف و اینا نداشتم . مثبت اندیشانه گفتم نه مرسی . مقصدم همینجاست . پول رو گذاشتم توی جیبم و جردن رو رفتم پایین. نمیدونم اصلا چرا اون تاکسی رو گرفته بودم. اونجا چه کار میکردم. جوابم رو نداده بود و ناراحت بودم. با خودم گفتم داره تمرین میکنه من رو فراموش کنه. داره تمرین میکنه من رو حذف کنه. حتما همینجوره. حتما با منطقش میگه ما که به درد هم نمیخوریم باید تمومش کنم. ما به درد هم میخوردیم آخه چی شد؟؟؟ اون همه حرفا و بغلا و اولین ها همه کشکی بود؟ همه اشتباه بود؟ حتما با خودش داره میگه چه اشتباهی کردم. هزارتا حتما و اما و اگه از توی سرم رد شد تا رسیدم به چهار راه جهان کودک . باد میومد. هوا سرد شده بود. روی لپام چون خیس بود سرد و سردتر شده بود. اشکام همونجا ماسیده بودن، زیر عینک گنده م. حتی حوصله نداشتم پاکشون کنم. بعد از اینکه اشکام خشک شد، بعد از اینکه هوا اشکام رو خشک کرد با خودم ، با خیابون، با هوا با دلم به صلح رسیدیم همگی با هم. با خودم گفتم ای کاش میشد بهش بگم میدونم دوستم داری بیا درستش کنیم. توروخدا بیا درستش کنیم ولی خب نمیشد. دوستش داشتم، خیلی دوستش داشتم، عصبانی و ناراحت بودم ولی دیگه نمیشد کاری کرد. دیگه نمیشد ازش شروع دوباره خواست. صدای اهنگ رو تا ته بلند کرده بودم. اهنگ heroes بود . اونجا که میگه من شاه میشم  و تو ملکه من و میتونیم قهرمان بشیم حتی شده فقط برای یه روز. دیگه داشتم پیاده میرفتم سمت خیابون ولیعصر جنوبی و با خودم این اهنگ رو میخووندم و سعی میکردم به هیچ چیز به جز خیابون ولیعصر و بادی که توی هواست و اهنگی که دارم گوش میدم فکر نکنم. 

۱۳۹۳ دی ۱۷, چهارشنبه

یک زمانهایی در بعضی روزها وجود دارند که ممکن است فکر کنی نفس کشیدن برایت بس است. مثل همین الان که من از خواب بیدار شدم. ناگهانی. در ساعت 9:40 دقیقه از خواب بیدار شدم از گریه خودم و حس کردم زندگی با تمام سنگینی، با تمام توانش  خودش را به من تحمیل کرده است. چراغ اتاق خاموش بود، خواهرم کمتر از 10 متر با من فاصله داشت و در هال نشسته بود. گوشی تلفن را برداشتم، هیچ پیغام و خبری برای گفتن نداشت، مستقیم به گالری رفتم و عکسش را باز کردم، بیشتر از 10 ها متر با من فاصله داشت، بیشتر از هر متر و عیاری فاصله داشت. دلم می­خواست زنگ بزنم و بگویم نجات دهنده من باش. یا فقط باش . واقعا باش. دنبال بازنده یا برنده نیستم.دنبال اثبات چیزی نیستم ولی از همه بی­انصافی­ها خسته­ام. از همه کارهایم خسته­ام و نمی­دانم چطور باید درستش کنم. ولی می­دانستم تحمیل چیست و وقت پر کدام است و دغدغه واقعی یعنی چه و احساس من کجای همه این موارد جای می­گیرد.
 بعد دیگر هیچ­کس به ذهنم نرسید. کاملا هیچِ هیچِ هیچ!
 بعد از آن بیدار شدن ناگهانی هیچ کسی نبود که بتوانم دلم را به او نزدیک حس کنم، احساس بی­کسی و احساس تنهایی هر دو با هم بود. فشار بود و امید و انگیزه و هدفی هم نبود.

 در قلبم دنبال چیزی می­گشتم دلگرم کننده، حتی خودم را هم پیدا نکردم. و فکر کردم اگر هم نباشم زندگی فرقی به حال کسی نخواهد کرد. شاید سرنوشت آدم­های بد اینجورست.